• وبلاگ : who
  • يادداشت : باران
  • نظرات : 6 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    نيمه شب بود و هوايي تاريک دل من را به سياهي مي برد

    ترسي از پيش نبود. من و آن تاريکي مي رفتيم

    به همان نا به کجا آباد شب

    ناگهان نوري زد که مرا مي آزرد

    آخر آن من که در آن تاريکي خانه اي ساخته بودم ز سکوت

    با همان نور به رسوايي بي چارگييم مي رفتم

    ولي انگار که من همچنان منتظرم

    شايد آن شب که مرا نيمه شبش مي خواند

    در پس روشني روز به سراغم آيد

    پاسخ

    سلام به بي نشان. آدرس وبلاگتون باز نشد.