نيمه شب بود و هوايي تاريک دل من را به سياهي مي برد
ترسي از پيش نبود. من و آن تاريکي مي رفتيم
به همان نا به کجا آباد شب
ناگهان نوري زد که مرا مي آزرد
آخر آن من که در آن تاريکي خانه اي ساخته بودم ز سکوت
با همان نور به رسوايي بي چارگييم مي رفتم
ولي انگار که من همچنان منتظرم
شايد آن شب که مرا نيمه شبش مي خواند
در پس روشني روز به سراغم آيد